تحقیر کودک، بی احترامی به ضعیف ترها و پیامدهای آن را میتوانید در مقاله زیر مشاهده و مطالعه بفرمایید
تحقیر کودک، بی احترامی به ضعیف ترها و پیامدهای آن
زوج جوانی در خیابان به همراه پسر بچه حدودا دوساله کوچکی در حال قدم زدن بودند.
مرد و زن جوان برای خود بستنی چوبی خریده بودند و با لذت آشکاری بستنی ها را می لیسیدند.
پسر بچه هم بستنی میخواست اما مادرش با مهربانی گفت ” عزیزم، یه گاز از بستنی من میتونی بخوری، یه بستنی درسته برای تو خیلی زیاده” پسر بچه بیشتر از یک گاز می خواست و دستش را دراز کرد تا همه بستنی را بگیرد، ولی مادر آن را از دسترس بچه دور نگه داشت.
بچه از سر خشم به گریه افتاد. این عمل لحظه ای بعد با پدرش نیز تکرار شد. پدر با مهربانی گفت” کوچولو، میتونی یه گاز از بستنی من بخوری”
ولی بچه گریه کنان داد زد : ” نه، نه” و دوباره جلو دوید و کوشید حواس خود را با چیز دیگری پرت کند
اما دوباره برگشت و با نگاه حسرت آمیزی به پدر و مادرش که از خوردن بستنی لذت می بردند، زل زد.
کودک هر از چند گاهی دست کوچکش را برای گرفتن بستنی دراز می کرد،
اما هربار دست بزرگسال، خوراکی ارزشمند و لذت بخش خود را به طرفی می کشید.
کودک هرچه گریه می کرد پدر و مادرش بیشتر سرگرم می شدند و به خنده می افتادند.
حتی فکر می کردند با خنده های خود لطف بزرگی در حق بچه می کنند و به او می گفتند: ” عزیزم، چیز مهمی نیست، چرا اینقدر شلوغش می کنی”. یک بار پسر بچه پشت به والدینش روی زمین نشست و شروع به پرتاب سنگ ریزه به طرف آنها کرد.
اما به ناگاه برخواست و با اضطراب به اطرافش نگاه کرد تا مطمئن شود والدینش هنوز آنجا هستند.
وقتی پدر بستنی را کامل خورد چوب آن را به کودک داد و به راهش ادامه داد.
پسر بچه با اشتیاق تمام چوب را لیسید، نگاهی به آن کرد و آن را به طرفی انداخت، دوباره خواست آن را بردارد ولی منصرف شد.
ناگاه بغضش ترکید و هق هق های ناشی از احساس تنهایی و نا امیدی، تن کوچکش را به لرزه درآورد.
سپس پشت سر پدر و مادرش به راه افتاد.
این پسر بچه از ابراز خواسته های شفاهی خود خسته نمی شد ،
چون مدام پدر و مادرش را وا می داشت به او فرصتی بدهند تا یک گاز از بستنی آنها بخورد اما در حقیقت یک ریز ناراحت می شد و آزار می دید.
پدر ومادرش خواسته او را برای گرفتن چوب بستنی درک نمی کردند و حتی به او می خندیدند و این خواسته اش را مسخره می کردند.
او با دو غولی مواجه بود که از یکدیگر حمایت می کردند و بخاطر رفتار یکسان و هماهنگشان در قبال بچه ای کاملا تنها که چیزی جز “نه” نمی توانست بگوید به خود می بالیدند.
کودک هیچ یاوری در این مخمصه نداشت.
چه ناعادلانه است مواجه کودکی با دو بزرگسال قوی و درشت اندام که در مقابلش درست به دیواری سخت می مانند.
اما ما این را هماهنگی در تربیت می نامیم و به بچه اجازه نمی دهیم در مورد رفتارهای پدر یا مادرش به دیگری شکایت کند.
به واقع چرا این والدین هرگز خود را بجای فرزندشان نمی گذارند؟
چرا هیچ کدام از آنها حتی فکر این را هم نکردند که بستنی را کمی سریع بخورند یا حتی نصف آن را دور بیندازند و چوب بستنی را همراه با کمی بستنی به کودک بدهند؟
چرا آنها همان جا ایستاده و با خنده های تمسخر آمیز کمترین نگرانی در مورد آشفتگی آشکار فرزندشان به خود راه ندادند؟
آنها والدین نامهربان یا بی رحمی نبودند. پدر با ملایمت بسیاری با فرزندش صحبت می کرد.
اما آنها دست کم در این موقعیت، خواسته های فرزندشان را درک نمی کردند.
ما زمانی می توانیم این معما را حل کنیم که به این والدین نیز به عنوان بچه هایی نگاه کنیم که همواره احساس نا امنی می کنند،
بچه هایی که موجودی ضعیف تر از خود پیدا کرده اند و در مقابل آن احساس قدرت می کنند.
آیا این انسان کوچک در آینده از اولین فرصت استفاده نخواهد کرد تا این احساسات را به یک بچه ی کوچک دیگر منتقل کند؟
این گونه تجربه ها یک وجهه مشترک دارند و آن هم این است که به بزرگسالانی که نمی توانند بر ترس های خود غلبه کنند
احساس قدرتی می دهد که باعث می شود آنها فقط بتوانند با ترس های بچه ای ضعیف و بی یاور مواجه شوند
و آن ترس ها را در وجود او مهار کنند.
بی شک این پسر بچه بعد از بیست سال و شاید هم کمتر دوباره در صحنه بستنی خوردن مشابهی بازی خواهد کرد، با این تفاوت که این بار او در موضع قدرت خواهد بود و کودک دیگری نقش آن موجود کوچک و ضعیف را بازی خواهد کرد.
اما افراد قوی، فقط به دلیل اینکه این ضعف را تجربه کرده اند و می دانند آنها نیز چنین ضعفی را درون خود دارند، به هیچ وجه نیازی نمی بینند قدرت خود را از طریق غرورشان نشان دهند.
کسانی که درد و رنج کودکی خود را به صورت خودآگاه احساس نکرده و نشناخته اند، ممکن است برای در امان ماندن از این عذاب ها آنها را به کودکان خود انتقال دهند.
” ببین ما بزرگتر از تو هستیم، ما هرکاری را که دوست داریم می کنیم.
ولی این برای تو خیلی سرد است. تنها زمانی می توانی مثل ما خوش بگذرانی، که به اندازه کافی بزرگ شده باشی”
در اینجا چیزی که برای کودک تحقیر آمیز است نه تحقق نیافتن خواسته اش، بلکه اهانت به شخصیت اوست.
والدین گذشته تحقیر آمیزشان را در چشمان کودک می بینند و با قدرتی که حالا در اختیار دارند دفعش می کنند.
حال، مادری به دلیل کودکی دردناک خود، به صورت کاملا ناخواسته تمام اهانت هایی را خود زمانی مجبور به تحملشان بوده را در حساس ترین سن به فرزندان خود انتقال می دهد.
وقتی چنین اتفاقی رخ می دهد پسر بزرگسال به مادر خود جنبه آرمانی می دهد، چون هر انسانی نیاز دارد تا احساس کند پدر و مادرش واقعا او را دوست می داشته اند اما همین پسر سایر زنان را تحقیر خواهد کرد تا بتواند انتقام خود را بجای مادرش از آنها بگیرد.
در کل می توان گفت اِعمال مهارنشده ی قدرت بر کودک از سوی بزرگسال، ریشه تمام تحقیرها و تبعیض هاست اما متاسفانه در نظر افراد آنچه بزرگسالان بر سر روح کودک می آورند کاملا مربوط به خودشان است
چون کودک جزء دارایی والدین محسوب می شود!
از آنجا که قربانیان، در این موارد فقط بچه ها هستند رنج آنها ناچیز شمرده می شود اما در عرض بیست سال این بچه ها تبدیل به بزرگسالانی می شوند که به شدت حس خواهند کرد
باید تمام رنج های خود را به کودکانشان بازگردانند. افراد باید هرچه سریع تر آگاه شوند که چه مقدار از این بی احترامی ها نسبت به کودکان از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود و باعث تداوم رفتارهای ویرانگر می گردد. پذیرش اشتباهاتمان ممکن است به فرزندانمان کمک کند بالاخره بندهای غفلت و تبعیض و تمسخر و سوء استفاده از قدرت را که نسل های متمادی تداوم داشته، پاره کنند و دور بیندازند.
وقتی فرزندان ما بتوانند احساسات درماندگی و خشم خود از والدین را بروز دهند، دیگر در خود نیازی نخواهند دید تا با اِعمال قدرت بر دیگران این احساسات را از خود دور نگه دارند.
افراد به شیوه های متفاوتی سعی می کنند از احساس مستقیم این دردها فرار کنند و این رنج ها را در قالب رفتار دیگری نشان دهند که ما به آنها مکانیسم های دفاعی می گوییم.
مثل دلیل تراشی ( چون من موظف هستم فرزندم را درست بار بیاورم پس این شیوه تربیتی صحیح است) یا نگرش آرمان گرایانه ( کتک های پدرم برایم خوب بود) و… .
مثل مردی که می گفت هیچ گاه نوشیدنی الکلی مصرف نمی کند و این را مدیون پدرش است. او می گفت وقتی پانزده ساله بوده یکبار بخاطر همین موضوع چنان کتکی از پدرش خورده که از آن به بعد از الکل بیزار شده است، وقتی از او پرسیدم وقتی بچه دار شود آیا او هم فرزندش را کتک خواهد زد یا نه ؟
جواب داد: البته، کتک زدن برای تربیت صحیح کودک لازم است و بهترین روش تا فرزندانم را وادارم به من احترام بگذارند!!
و یا نویسنده ی معروفی که وقتی از دوران کودکی او سوال شد شروع به صحبت در مورد پدر با استعداد و همه فن حریفش کرد که دوست واقعی او بوده است.
او اولین داستان هایش را فقط می توانست به پدرش نشان دهد. او می گفت حتی زمانی که از پدر بخاطر کارهای بد، کتک می خورد پدرش به او افتخار می کرد که پسرم گریه نمی کند. این کودک یاد گرفته بود جلو گریه خود را بگیرد چون اگر اشک می ریخت بیشتر کتک می خورد. در واقع جوری از کتک خوردن هایش حرف می زد انگار که امری کاملا عادی بوده اند. حال ما تمام این دردها را شاید در نوشته های این نویسنده در مورد شخصیت های خیالی داستان هایش ببینیم.
در واقع اثرات شدیدترین بدرفتاری ها می تواند پنهان بماند چون کودکان میل شدید دارند تا از والدین خود بت های آرمانی بسازند و اگر هم قرار باشد روزی حقایق آشکار شود در قالب “موهبت” آشکار می شوند. اینها مثالهایی از پرخاشگری های فیزیکی هستندکه چنین تصویری در ذهن کودک بجا می گذارند حال تصور کنید دردهای عاطفی ( مثال کودک و بستنی) می تواند چه زخم عمیقی در روح و روان کودک برجای گذارد.
کودک تنها در دوره بزرگسالی و در طول جلسات درمان می تواند کشف کند مورد چنین آزارهایی قرار گرفته است و حتی اغلب اوقات تا قبل از این که خود صاحب فرزندی نشود نمی تواند به چنین کشفی برسد.
مثلا ممکن است مادری در دوران کودکی اش به صورت نامنتظره ای آلت تناسلی مردانه ای را دیده و شوکه شده باشد و در نتیجه ترسی از آلت تناسلی مردانه در او ایجاد شده است یا شاید به صورت خشونت آمیزی آن را تجربه کرده باشد بدون اینکه بتواند با کسی در این مورد حرف بزند. چنین مادری ممکن است در رابطه با پسر کوچکش چنین احساس کند که می تواند بر ترس خود غلبه کند.
به طور مثال شاید پسر خود را پس از حمام کردن طوری با حوله خشک کند که آلت او تحریک شود تا به خود ثابت کند این اتفاق خطرناک یا تهدید آمیز نیست و از آنجا که کودکان بی چون و چرا به مادران خود عشق می ورزند، چنین مادرانِ آسیب دیده ای می توانند به کنجکاوی جنسی خود که هرگز به صورت طبیعی فرصت رشد و شکوفایی پیدا نکرده ادامه دهند و با هیچ اعتراضی هم از جانب کودک روبرو نشوند! حال این امر برای کودک به چه معناست؟
هرکودکی نوازش های عاشقانه را می طلبد و از دریافتشان خوشحال می شود، ولی در عین حال زمانی که والدین، مجموعه ای از احساساتی را که به طور طبیعی و خودجوش در سن او بروز پیدا نمی کنند، با تحریک در او بوجود می آورند، به او احساس آشفتگی و ناامنی و ترس دست می دهد. حتی زمانی که این فرزند شروع به کنجکاوی و تحریک جنسی خود می کند ولی با امر و نهی و اخم والدین روبرو می شود، آشفتگی و ترس و هراس او دو چندان می گردد.
به محض اینکه شما فرزندتان را به عنوان دارایی خود در نظر می گیرید، که در واقع به دنبال هدفی خاص از بزرگ کردنش هستید ( مثلا دکتر یا مهندس شدن)، روند رشد طبیعی کودک بی رحمانه قطع می شود. وقتی این روند طبیعی قطع می شود کنجکاوی کودک نیز به همراه آن از بین می رود ( مثلا وقتی به کودک می گوییم سوالهایی هست که نباید مطرح کند!!).
در نتیجه کودک هیچ گونه علاقه طبیعی به یادگیری نشان نمی دهد. حال می توان گفت برای تربیتی صحیح مبتنی بر ارضاء نیازهای حقیقی و اولیه کودک، اول باید نیازهای ابتدایی خود در دوران کودکی را که از طرف والدینمان برطرف نشده اند را در جلسات درمان روانشناسی بشناسیم تا بتوانیم جلوی وقوع این رفتار ناخودآگاهانه را در تربیت فرزندانمان بگیریم.
تحقیر کودک، بی احترامی به ضعیف ترها و پیامدهای آن برای آینده کودک و جامعه بسیار خطرناک است و باید هر چه سریع تر مورد توجه قرار گیرد
برای اطلاعات بیشتر در این مورد در بخش پیام های صوتی، با این آسیب های تربیتی بیشتر آشنا شوید.
مصطفی زراعتی
مشاور خانواده و ازدواج
مطالعه بیشتر :